بهاربهار، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

دختر بهار

تولدت مبارک مامانی

قلب    نازگلم وقتی بدنیا اومدی 3کیلو و 30گرم بودی.خیلی کوچولو.خانم دکتر هاشمیان شما رو بدنیا آورد تو بیمارستان سینا.خیلی استرس داشتم تا تو رو سالم ببینم.ساعت 3 بعداز ظهر منو عمل کردن وساعت 5  تو رو دیدم.خیلی دوست داشتنی بودی مثل الانت.من وبابا شما رو خیلی زیاد دوست داریم.

 

 

بدون عنوان

سلام دخترم.دوباره بعد از مدتها اومدم برات بنویسم.ببخشید که دیر میام.آخه همش تقصیر خودته.تا میام میشینم میای و شروع میکنی به شلوغ کاری.از احوالات یک سال اخیر برات بگم ملوسم.ماشاا.. روز به روز قد میکشی وهمه رشدت تو قدته برا همین لاغر به نظر میرسی.دندوناتم با سرعت لاک پشتی در میان اما ارزششو داره که منتظرش باشی چون به نظر محکم میان ماشاا... وقتی تازه دوتا دندونای جلوت در اومدن به باب اسفنجی معروف شده بودی.وقتی بهت میگفتیم کوچولوی دندون خرگوشی اینقدر خوشگل میگفتی ((با ب بن دی)).اینم یه عکس از دندونات        از حرف زدنتم که نگو.باهر کی حرف میزدی اعصابشو خورد میکردی.چون هیچ کس متوجه صحبتات نمیشد.تا اینکه ی...
2 مهر 1394

بهار نقاش میشود

دختر مهربونم همیشه اولین کارات شوق و شعف زیادی تو وجودم ایجاد میکنه.مثل اولین باری که خودکار رو بهت دادم و تو هم شروع به خط خطی کردن کردی.اونقدر ذوق کردم که اولین نقاشیتو برات نگه داشتم.البته عکسشم گرفتم .اینجا دقیقا یک سال و یک روزت بود.     ایشاا.. نوشتنتو ببینم. مادر و هزار آرزوی طول و دراز.یه شب که با بابا رفته بودیم کتاب فروشی چشمم به این دفترچه خورد که فقط میگی برا شما چاپش کردن.با اینکه یک سال و سه چهارماهت بیشتر نبود اما برات خریدم تا وقتی که ایشاا.. خانم شدی خاطراتتو توش بنویسی.البته قول بده به مامانم بدی بخونه نازگلم   ...
17 دی 1393

تاب تاب عباسی

تاب تاب عباسی یکی از شعرای مورد علاقته دخترم.چون تاب بازی رو به شدت دوست داری. البته با اینکه دور و بر خونمون سه چهارتا پارکه اما زیاد نمیبرمت.منو ببخش عشقم.آخه نمیرسم که بببرمت.تاب بازی رو اونقدر دوست داری که وقتی بدغذایی میکنی میبرمت پارک و روی تاب بهت میدم و تو هم با اشتهای فراوان میل میکنی.البته تازگیها منو دور میزنی و دیگه زیر بار نمیری.ای شیطون ناقلا     ...
17 دی 1393

اولین بازدید بهارجون از باغ وحش

تعطیلات عید93 بود که همراه آقاجون و عمه ملیحه رفتیم باغ وحش.البته به حیوونا توجهی نمیکردی اما وقتی آقاجون برا نازنین و یاسمین بادکنک خرید بطور غیر منتظره ای حساسیت نشون دادی و اقاجونم سریع برا شما هم خرید. شما هم باعلاقه ی وصف نشدنی اونو تو بغلت گرفتیش تا خوابت برد چون کار دیگه ای ازت برنمی اومد.این عکس گویای همه چیزه عشقم       ...
17 دی 1393

دوست داشتنیهای خانم بهار

عشقم با بزرگتر و بزرگتر شدنت روز به روز بیشتر علایقتو بروز میدی.اما بارزترینشون سه تا چیزن:                  البته موبایلشم حتما باید درست باشه و کار کنه  البته از تلفن هم نمیتونی بگذری و هر جا ببینی برمیداری و با صدای بلند الو الو میکنی عینکم دیگه جای خودشو داره اینم یه نمونش   آخ که چقدر  هم بهت  میاد خوشگلم و اما کفش:  مامانی وقتی برا اولین بار برات کفش خریدم اونقدر خوشحالی میکردی که وقتی مامانجون آقاجونو دیدی با ذوق و شوق وصف نشدنی کفشاتو بهشون نشون میدادی که هممون تعجب کرده بودیم از این باهوشی تو .آخه هم این کارا به ...
10 آذر 1393

اولین بهار دخترم بهار

دخترم ،بهار 93 با حضور تو برا من و بابا حس و حال دیگه ای داشت.خیلی خوشحال بودیم از اینکه خونوادمون یه کوچولو بزرگتر شده بود.طبق معمول هر سال عمه ملیحه جون اومده بودن مشهد.اینم ده عکساز تو و نازنین سر سفره هفت سینمون که خیلی یهویی البته به سلیقه بابایی آمادش کردیم.ببین از بس کنجکاوی یه دقیقه هم آروم نمیشینی الهی فدات شم   ایشاا.. هفت سین 1500 کنارت عکس بندازم عشقم.   ...
10 آذر 1393

باالاخره اومدم

سلام عشقم از آخرین باری که برا وبلاگت پست گذاشتم حدود یکسالی میگذره.اما مامانی نکنه اینو رو حساب کم توجهی نسبت به خودت بذاری؛ چون درسته برات ننوشتم اما لحظه لحظه بزرگ شدنتو تو عکسایی که ازت گرفتم ثبت کردم که بعدا برات میذارمشون.البته یه دلیلشم خودتی که حتی تو خوابتم دوست داری کنارت باشم. مامانی تو این یکسال خیلی تغییر کردی و هرروز منو با یه شیرین کاری جدیدت به وجد میاری.اونقدر دختر خوبی هستی که گاهی آرزو میکنم چندتا مثل تو رو داشته باشم. تنها دغدغم بدغذاییته که اونم طبیعیه .به خاطر اینکه دندونای مثل مرواریدت دارن به سختی در میان.الان که یک سال و پنج ماه و ده روزته 6 تا دندون داری که دوتاشم تو راهه .گلم خیلی دوست دارم ...
6 آذر 1393

عشق مامان مریض شد

نفسم شرمندتم .به خاطر سهل انگاریم دستت سوخت,از تخت افتادی و این بار هم که مریضت کردم. آره مامان من مریضت کردم چون صبح که از خواب خوشکلت پا شدی من قطره آهن بدمزتو دادم و بعدشم بهت فرنی دادم که دلت آشوب شد و حالت بهم خورد.منم تو رو لختت کردم و دستو صورتتو شستم .بعدشم... از عصر تبت شروع شد تا نصفه شب طاقتم نیومد و بابا رو بیدار کردم و بردیمت دکتر.البته خداروشکر فقط بهت استامینیفون داد.اما مثل یک گل پژمرده شدی.منو ببخش مامانی     اینجا گلم حدود شش ماه و نیمته که برا اولین بار مریض شدی. ...
4 اسفند 1392

وقتی بهار بیدار میشود

بهار عزیزم وقتی از خواب بیدار میشی خیلی مهربون و خوش اخلاقی.آخه رو خوابت خیلی حساسی و وقتی خوابت میاد خیلی بد اخلاق میشی. ولی وقتی تازه از خواب پا میشی شارژی و تا نیم ساعت شنگول. منم از این فرصت استفاده میکنم و گاهی باهات بازی میکنم و گاهی هم به کارام میرسم.ببین چقدر ژولیده ای مامانی  ...
4 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر بهار می باشد