بهاربهار، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

دختر بهار

مامانی داره بافنده میشه

عزیز دلم چند وقتیه که با راهنمایی دوستم اکرم جون با هم دیگه میریم کلاس بافتنی. میخوام برا دخملم چیزای خوشکل ببافم.البته شما زیاد تو کلاس با من همکاری نمیکنی ولی خوب یه جورایی با هم کنار میایم دیگه.قول اولین کارمو به زینب جون دادم که قسمتش نشد و نصیب یاسمین عمه شد.مامانی فکر نکنی به یادت نیستم .شما الان برا این کلاه یه کم کوچولویی. ایشاا.. سال دیگه برات خوشکلترشو میبافم.اینو فقط محض یادگیری بافتم عزیز دلم . این عکس اولین کارمه که برا یادگاری ثبتش میکنم ...
4 اسفند 1392

شش ماهگیت مبارک

مامانی کم کم داری فهمیده میشی و به مامانجون آقاجون وایسته میشی.حالا دیگه کم و بیش به رفتارای دیگران عکس العمل نشون میدی و بر خلاف کوچولویی هات که به هر کسی محل نمیدادی حالا خون گرم تر شدی و بیشتر میخندی.اقاجونم کلی ذوق میکنه و میخواد این لحظات ناب و ثبت کنه .آخه اقاجون مهربونت عاشق عکاسیه و از طرفی شما رو هم خیلی دوست داره. مطمئنا تو هم بزرگتر که بشی عاشق آقاجون میشی.اینم بعضی از هنرای آقاجون...   این عکسا مال اولین شب یلدای دخملیه ...
4 اسفند 1392

بهار مامان میشینه

باورم نمیشد بتونی مامانی بشینی.این عکس مال شش ماهگیته.هر روز یک قدم به سوی خانم شدن     قربونت بشم که اینقدر  قشنگ کارتون میبینی ...
4 اسفند 1392

بهار کوچولوی من پا درآورد

مامانی چند وقته که خیلی بی تابی میکنی و دوست داری همش برپا باشی و ایستاده دنیا رو تماشا کنی.خوب مامانم که وقتشو نداره که شما رو مدام رو پاهاتون نگه داره.پس چاره چیه؟  تا اینکه یه روز خاله سمانه که اومده بود رورویک شما رو راه اندازی کرد .فکر نمیکردم اونقدر بزرگ شده باشی که بتونی روروئک سواری کنی.عزیزکم زمان اونقدر سریع میگذره که من خیلی وقتها باورم نمیشه بزرگ شدنتو.از خدا میخوام روزگارت همیشه به خوشی بگذره اینجا حدود چهارماه ونیم از کتاب عمرت گذشته عروسکم ...
3 اسفند 1392

گوش و گوشواره

مامانی حدود 4 ماهت بود که با مامانجون و خاله رفتیم شلوارتو عوض کنیم که آقاهه بهم گفت بچتون دختره یا پسر.وقتی گفتم دختره گفت لااقل یک گل سری,گوشواره ای تو گوشش کنین تا معلوم بشه که دختره.همین شد که تصمیم گرفتم برم گوشاتو سوراخ کنم.فرداش با مامانجون و خاله رفتیم خونه مادرجانم ومادرجان گوشاتونو با سوزن سوراخ کردن.اولش یکم گریه کردی ولی زود ساکت شدی مثل همیشه که جگری دو روز بعدم که عید غدیر بود گوشواره های قشنگتو که مامانجون بهت هدیه داده بود رو گوشت کردم .وای که چقدر ناز شدی . این عکس روزیه که گوشتو سوراخ کردم ...
29 دی 1392

بخاری جیزززززززز

مامانی حدود 5 ماهت بود که وقتی نشستم کنار بخاری تا شیرت بدم یهو دستتو چسبوندی به بخاری.اولش گریه نکردی .منم سریع دستتو شستم و خیالم راحت بود که طوریت نشده اما بعد از چند دقیقه شروع به گریه کردی.نمیفهمیدم چکاری و فقط گریه میکردی تا یادم از دستت افتاد.وقتی نگاه کردم دیدم انگشتای قشنگت تاول زدن و دستای نازت میسوخته که اینقدر بی تابی میکردی.امیدوارم منو ببخشی عزیزکم   ...
28 دی 1392

بهار و نازنین زهرا

نازنین زهرا دختر خاله مریم من دقیقا یک ماه و نیم از شما بزرگ تره.خدا حفظش کنه تا چهارماه خون به دل خاله کرد بس که گریه میکرد.ولی ایشاله همبازی های خوبی برا هم خواهید شد.   اینم نمایی از گریه هاش             عکسهای دو ماهگی ناز گلم              سه ماهگی نازگلم         چهار ماهگی نازگلم آخ الهی فدای اون موهای سیخ سیخت بشم     ...
28 دی 1392

تولدت مبارک بابایی

  29 مرداد 92 بود که رفته بودیم خونه مامانجون .که همراه اول به گوشیم اس ام اس تبریک  تولد داد و چون گوشیم مال بابا بوده من فهمیدم که تولدباباست.البته میدونستم.فقط یادآوری شد.  از طرفی بابایی هم سر صبح اس داد و تولدشو به من با ناراحتی تبریک گفت  و منم برا اینکه از دل بابایی در بیارم تصمیم گرفتم براش تولد بگیرم. البته مهمون نداشتیم .فقط مامانجون و خاله هامن. اینجا شما دقیقا دو ماه و سه روزته.     ...
7 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر بهار می باشد